کد خبر 115732
۷ خرداد ۱۳۹۳ - ۰۰:۰۰

روایت یک مادر شهید از فرزندش /جسد سالم پسرم را دیدم و بیهوش شدم

روایت یک مادر شهید از فرزندش	 /جسد سالم پسرم را دیدم و بیهوش شدم

ما اهل شیرینک لاله‌زار (توابع بردسیر کرمان) هستیم. حمید هم سال ۱۳۴۶ آنجا به دنیا آمد و تا سن ۱۶ سالگی در همانجا رشد و تحصیل کرد. حمید از سن هفت سالگی نماز می‌خواند و بسیار هم با استعداد بود. وقتی ۱۶ ساله شد برای ادامه تحصیل و کار به کرمان رفت.

گمان من بر این است لحظاتی که توفیق دیدار با مادران و پدران بزرگوار شهدا را پیدا می‌کنیم، از عمرمان به حساب نمی‌آید و یک فنجان چای که در کنار این عزیزان صرف می‌کنیم، زمزم بهشتی است که نصیبمان شده تا در کنار شنیدن خاطرات زیبا و دلنشین مادر و پدر شهید، روح و روان را شستشو دهیم. و هر بار که میهمان خانهٔ شهید و پدر و مادر شهید می‌شویم، حتما ضمن بیان خاطراتی از فرزند خود، اشاره‌ای هم به "حاج قاسم" دارند. هم او که برای کرمانی‌ها هنوز "حاج قاسم" و برای جهانیان سرلشکر "قاسم سلیمانی" است. این بار زنگ منزل مادر آزاده شهید، "حمید سعید" را به صدا درآوردیم، مادر بزرگواری که چند سالی است تنها و با خاطرات فرزند شهیدش زندگی می‌کند. بانو «فاطمه سعید» مادر این شهید گرانقدر اینگونه قلم‌های ما را مهمان نمود: ما اهل شیرینک لاله‌زار (توابع بردسیر کرمان) هستیم. حمید هم سال ۱۳۴۶ آنجا به دنیا آمد و تا سن ۱۶ سالگی در همانجا رشد و تحصیل کرد. حمید از سن هفت سالگی نماز می‌خواند و بسیار هم با استعداد بود. وقتی ۱۶ ساله شد برای ادامه تحصیل و کار به کرمان رفت. در بدو ورود به کرمان به عضویت بسیج درآمد و شنیدیم که می‌خواهد به جبهه برود. سال ۶۲ بود و جنگ همهٔ قشر‌ها را درگیر کرده بود. با پدر حمید به کرمان آمدیم تا او را به خاطر پائین بودن سنش از رفتن به جبهه منصرف کنیم. به او گفتیم اگر می‌خواهی کار کنی بیا در کشاورزی به پدرت کمک کن. ظاهرا از رفتن منصرف شد ولی با بازگشت ما به روستا، او هم به به جبهه رفت. شنیدیم در جبهه حاج قاسم (سردار سلیمانی) به او گفته تو هنوز برای جنگیدن کوچکی و بهتر است در پشت جبهه کارهای خدماتی انجام دهی. حمید در جواب می‌گوید: اگر می‌خواستم از این کار‌ها انجام دهم، کنار خانواده‌ام می‌ماندم و به جبهه نمی‌آمدم. و باز حاج قاسم می‌پرسد: چه کاری بلدی؟ و حمید می‌گوید: رانندگی بلدم ولی گواهینامه ندارم. حاجی او را به عنوان راننده مشغول می‌کند و پس از مدتی حمید متوجه می‌شود این کار‌ها برای دور ماندنش از خطوط دفاعی است و رانندگی را‌‌ رها کرده و خود را به گردان عملیاتی می‌رساند. یک بار به مرخصی آمد و برای اینکه ما نگرانش نباشیم و مانع رفتنش نشویم، گفت: کار من رانندگی است و در خط مقدم حضور ندارم. وقتی برای دومین بار به جبهه رفت، شنیدیم که در منطقه شلمچه در یک درگیری نزدیک، تا آخرین لحظه مقاومت کرده و به اسارت درآمده است. پسر دایی‌اش «حسن سعید» هم با او بود که هر دو با هم اسیر شدند. به خاطر توهین نکردن به امام شکنجه شد. پسردایی‌اش پس از بازگشت از اسارت گفت: بعثی‌ها حمید را تحت شکنجه قرار دادند که به امام توهین کند ولی حمید شکنجه‌ها را با استقامت تحمل کرد تا به رهبر خود توهین نکند. شکنجه‌ها و ظاهرا بیماری سرطان که عراقی‌ها مدعی‌اش بودند، حمید را از پا درآورد و او در دهم آبان سال ۶۸ در اردوگاه‌های رژیم بعثی صدام به شهادت رسید و پیکرش را در سامرا دفن کردند ولی ما از این وقایع بی‌خبر بودیم. او را در اتاق مقابل خود دیدم همیشه چشم انتظار آمدنش بودم. سال ۸۱ یک روز بچه‌ها به من زنگ زدند و گفتند تلویزیون را روشن کن پیکرهای تعداد زیادی از شهدا را از عراق وارد ایران کرده‌اند. همین‌که تلویزیون را روشن کردم، و صحنه‌ها را دیدم، احساس کردم حمید در اتاق مقابلم ایستاده است. فریاد زدم و پدرش را صدا کردم که بیا پسرمان برگشته است. روز بعد از سپاه زنگ زدند و گفتند می‌خواهیم به دیدن شما بیائیم. به پدرش گفتم حتما خبری شده، امروز در خانه بمان. خبر آمد خبری در راه است بچه‌های سپاه آمدند و گفتند ۵۷۰ شهید از مرزهای غرب کشور به میهن وارد شده‌اند که فرزند شهید شما هم جزء آنهاست. خوشحال بودم که چشم انتظاری چند ساله‌ام به پایان می‌رسد. در آن سال‌ها هر ضربه‌ای به در منزل می‌خورد، فکر می‌کردم حمید برگشته است. بچه‌های سپاه وقتی دیدند برای شنیدن خبر آمادگی داریم، گفتند هنگام تحویل جنازه برای فیلمبرداری می‌آئیم. با دیدن جسد سالم پسرم، بیهوش شدم روز بعد به حسینیه ثارالله رفتیم. شهدای استان کرمان را به آنجا آورده بودند. جنازه‌ها که فقط چند تکه استخوان بود، در کفن پیچیده و بسیار کم حجم و کوچک بودند. ۵ تا از جنازه‌ها سالم و بزرگ بود. حمیدِ من یکی از آن‌ها بود. وقتی رویش را باز کردند و او را دیدم، از هوش رفتم. دو روز در بیمارستان بودم و حالم بهتر شد. حمید را در گلزار شهدای کرمان دفن کردند یک شب به خوابم آمد و گفت: بیا می‌خواهم تو را به زیارت ببرم. گفتم: پدرت هم بیاد؟ گفت: نه فقط خودت بیا. راه افتادیم و به جایی رفتیم که زمین آن سراسر سبز بود. قطعه‌ای از زمین با پارچهٔ سبز پوشیده شده بود. حمید گفت: بیا اینجا را زیارت کن محل کار من اینجاست، این قبر حضرت زهرا سلام‌الله علیها است. به او گفتم با من به خانه برگرد. در همین حال دیدم گردبادی آمد و حمید از مقابل چشمانم ناپدید شد. در عالم خواب جیغ زدم و از خواب پریدم. حمید همیشه به من سفارش می‌کرد اگر شهید شدم گریه نکنی که دشمن بخندد، بخند تا دشمن گریه کند. افتخار می‌کنم که پسرم را در راه خدا داده‌ام.

برچسب‌ها